بعد سوت بلندی کشید و گفت:
ـ داللی از این طرف! 
از همانجا لانه سگ پیدا بود. دالی سگ بزرگ مزرعه به سمت آنها می‌دوید درحالی که 4 توله‌سگ مامانی عین 4تا توپ پشمالوی کوچک وی را دنبال می‌کردند آنقدر تند و چالاک می‌‌دویدند که گویی اصلا سراشیبی تند مزرعه را نمی‌دیدند. پسرک سرش را به پرچین مزرعه تکیه داد و با دقت به این منظره زیبا نگاه می‌کرد. در عمق چشمان پسرک برق شادی وصف‌ناپذیری می‌درخشید.


100 داستان عاشقانه

داستان عاشقانه حلقه

داستان عاشقانه سنگ فروشی

داستان زیبای عاشقانه

داستان عاشقانه کوتاه جولیا و دیوید

داستان عشق فراموش نشدنی

مزرعه ,پسرک ,عاشقانه ,داستان ,تند ,تکیه ,داستان عاشقانه ,به پرچین ,را به ,سرش را ,پسرک سرش

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

هر چی که بخوای کمال الکترونیک Kamalelectronic وبلاگ اطلاع رسانی دانش آموختگان hana1 خوره ی کتاب نوحه و مداحی 97 مِهروَرزی با همه آیینِ ماست! آموزش بازي چهار برگ يا (پاسور) مجله جوک سرا روانشناسي