داستان عاشقانه کوتاه جولیا و دیوید :

روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: »میخواهم رازی را به تو بگویم.

«پسر گفت: گوش میکنم. دختر گفت: » من میخواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آن طور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر میخوام.
« پسر گفت: »مشکلی نیست.« دختر پرسید: »یعنی تو الان ناراحت نیستی؟ « پسر گفت: » ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخالقیاتش با من میخواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم و عاشقانه دوستت دارم.« دختر با تعجب گفت: »یعنی تو باز میخواهی با من ازدواج کنی؟«

100 داستان عاشقانه

داستان عاشقانه حلقه

داستان عاشقانه سنگ فروشی

داستان زیبای عاشقانه

داستان عاشقانه کوتاه جولیا و دیوید

داستان عشق فراموش نشدنی

تو ,دختر , ,عاشقانه ,اول ,داستان ,داستان عاشقانه ,همان اول ,با من ,»یعنی تو , دختر ,عاشقانه کوتاه جولیا ,داستان عاشقانه کوتاه

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Persian chanel کاربرد GIS و RS در علوم زمین زبانکده مهرگان پیشوا نقاشی ساختمان کارواش نو، راهنمایی راه اندازی و خرید لوازم و تجهیزات کارواش صد دروازه دانلود رایگان پرسشنامه مجله اینترنتی شهر نو شهدای دزآور ترس نه اما فاش می گویم حقایق تلخ اند...