100 داستان عاشقانه



روی تخت چوبی کنار درخت گردوی پیر دراز کشیده بودم و توپ بسکتبالم زیر سرم بود.آرام و شاد بودم و از آن صدای لعنتی خبری نبود.همیشه بسکتبال آرام و شادم می کرد،مورفینم بود.ولی امروز بیش از حد خوشحال بودم.نمی دانم شاید علت خوشحالی زیاد امروزم خیلی بیرحمانه بود،نیامدن تماشاچی همیشگی بسکتبالم،.نازی خواهر خوشگل،شیرین و مظلومم.قرار بود دیروز برای اولین بار در جشن تولدش شرکت کنم،جشن تولد پنچ ساگیش.سایه متقاعدم کرده بود که این کار را بکنم به او قول داده بودم برایش کادو بخرم،بغلش کنم،ببوسمش و دستانم را دور مچ دستهایش حلقه بزنم و در هوا بچرخانمش کاری که عاشقش بود وقتی داداشم نازی را در هوا می چرخاند آنچنان قهقه میزد که بغض می کردم.ولی من زیر تمام قولهایم زدم چون سایه زیر تمام قولهایش زده بود او قول داد بود تا ابد در کنارم بماند وتکیه گاهم باشد.مرحم زخمها،دعوای دردها و چاره مشکلاتم شود و تا ته دنیا عاشقم بماند.


100 داستان عاشقانه

بعد سوت بلندی کشید و گفت:
ـ داللی از این طرف! 
از همانجا لانه سگ پیدا بود. دالی سگ بزرگ مزرعه به سمت آنها می‌دوید درحالی که 4 توله‌سگ مامانی عین 4تا توپ پشمالوی کوچک وی را دنبال می‌کردند آنقدر تند و چالاک می‌‌دویدند که گویی اصلا سراشیبی تند مزرعه را نمی‌دیدند. پسرک سرش را به پرچین مزرعه تکیه داد و با دقت به این منظره زیبا نگاه می‌کرد. در عمق چشمان پسرک برق شادی وصف‌ناپذیری می‌درخشید.


100 داستان عاشقانه

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه

در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای رومه های محلی هم 

جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.


100 داستان عاشقانه

داستان عاشقانه کوتاه جولیا و دیوید :

روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: »میخواهم رازی را به تو بگویم.

«پسر گفت: گوش میکنم. دختر گفت: » من میخواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آن طور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر میخوام.
« پسر گفت: »مشکلی نیست.« دختر پرسید: »یعنی تو الان ناراحت نیستی؟ « پسر گفت: » ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخالقیاتش با من میخواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم و عاشقانه دوستت دارم.« دختر با تعجب گفت: »یعنی تو باز میخواهی با من ازدواج کنی؟«

100 داستان عاشقانه

ان شب تا دم سحر گریه کنان به عشقم فکر می کردم، با همان چشمان گریان بخواب رفتم
بعد از مدتها قشنگ ترین خوابی که بعد از رفتن عشقم، همیشه ارزوی دیدنش را داشتم
دیدم، ای کاش ان شب هرگز صبح نمی شد، وقتی از خواب بیدار شدم هنوز تحت تاثیر
ان بودم، با خوشحالی اماده بودم تا عشقم مثل همیشه در بزند و من بروم در را باز کنم، اما
طولی نکشید که تمام غم های دنیا مجدد در قلب عاشقم جا خوش کردند.


100 داستان عاشقانه

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبگاه رسمی سعید کافی انارکی - ((ساربان)) رندانه جایی برای گفتن دلتنگیها wikisoft سئوسازی دانلودستان hana1 الان بخر تحویل بگیر alisameti درس فاوا 3